کافه ی سرگرمی

کافه ی سرگرمی
آزادی بیان و قلم
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه ی سرگرمی و آدرس kafe-sargarmi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. با تشکر.

مدیریت وبلاگ کافه ی سرگرمی : امیرحسین اسدی

 





هوا هوای برفی بود. سرد و سوزناک. آنقدر که وقتی نفس می کشیدی بخار از

 

بینی و دهانت بلند می شد.

 

دیروز هوا گرفته بود و اشک از چشمان آسمان می بارید اما امروز نمیدانم از

 

چه آنقدر ناراحت بود که داشت گوله گوله خودش را خالی می کرد.

 

کوچه ها پر از آدم برفی بود پر از برف پر از سرو صدا. تا به حال آنقدر شلوغ

 

نبوده که حالا هست.

 

همه مشغول بازی بودند. پسرها دختر هارا با گلوله هایشان هدف می رفتند و

 

دخترها با زیرکی فرار می کردند و آنها را با گلوله های برفی می زدند. بعضی

 

هم مشغول ساختن کلبه های برفی بودند.

 

زمین پیراهن سفید به تن کرده بود. چه قدر زیبا و برآزنده. چه قدر به او می

 

آمد.

 

لباس های زمین را خیلی دوست دارم یکی از دیگری زیبا تر . مخصوصاً آن

 

لباسش که سبز است و شکوفه های رنگی دارد.

 

دوباره به بچه ها نگاه کردم. به آنها حسودی ام می شد. پارسال یکی از آنان

 

بودم امّا امسال به قول همه بزرگ شده بودم دیگر.

 

نمی دانم چرا برف بازی برایم دیگر کوچک شده بود؟ چرا؟مگر ما دل نداریم؟

 

فکر کردم که زمستان برای همه است و نه مرز می شناسد و نه قانون پس من هم

 

در آن سهم دارم. تصمیم گرفتم که دلم را به دریا بزنم و برم  با آنها بازی کنم.

 

چند گلوله پرتاب کردم یادم هست که همیشه گلوله هایم خراب می شد اما این

 

بار گلوله هایم محکم تر از همیشه بودند.

 

و بعد شروع به ساختن آدم برفی کردم. ادم برفی زیبایی بود زیباتر از همیشه.

 

 

ولی انگار در میان آن همه آدم جایی برای من نبود حس غریبی داشتم شاید

 

حرف دیگران درست بود می دانید بزرگ شده بودم دیگر.

 

کمی در برف ها قدم زدم. زیبا بود با خود فکر کردم من از این سپیدی چه

 

میخواهم؟

 

تنها یک آدم برفی و چند گلوله ی برفی یا تعطیلی؟ نه این تمام خواسته ی من

 

نبود میخواستم حالا حالا ها ببارد. دوست داشتم که دانه های برف از دل آسمان

 

بگویند. دوست داشتم ترانه شوند و ببارند و راز آسمان را بگویند. با آنان بخوانم

 

ترانه های دل را.

 

اما من چه باید می آموختم از این سپیدی؟ از این یکدستی و از این رخداد غیر

 

منتظره؟

 

من باید می آموختم که هرچه خدا خواهد همان می شود. فصل زمستان است و

 

میبارد برف، و این به غیر از اراده ی خداوند نمی تواند باشد.

 

او تواناست و اوست که فرو می فرستد این معجزه را و گوشه ای از زیبایی اش را

 

نمایش میدهد تا شاید به فکر بیافتیم.

 

اما ما انسان ها بی اعتنا به آن بازیش می دهیم و لگد مالش می کنیم.

 

آهای آدم ها چه زیبا است که قبل از بازی دستهایمان را بالا ببریم و زیر بارش

 

این نعمت بزرگ کمی دعا کنیم برای همه و همه چیز و یاد بگیریم که بی اعتنا

 

نباشیم.

 

یادمان باشد که امروز، امروز است. امروز هرچه قدر خدارا صدا کنیم خدا

 

خواسته پس صدایش کنیم که او منتظر ماست. او منتظر آرزوهایمان، خنده

 

هایمان، گریه هایمان، ستاره شمردن هایمان و عاشق بودن هایمان است.

 

امروز، امروز است و امروز جاودانه است و امروز زیبا ترین روز دنیاست.

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, ] [ 9:46 بعد از ظهر ] [ امیرحسین ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

سلام دوستان.! امیدوارم روز خوبی را در پیش داشته باشید و روز های خوبی را سپری کرده باشید. خوشحالم که وبلاگ مرا انتخاب کرده اید. لطفاً از طریق نظر ما را در مدیریت بهتر این وبلاگ یاری کنید. با تشکر فراوان. ((امیرحسین اسدی))
آرشيو مطالب
امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 605
بازدید کل : 31219
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1